هم سلولی...
گفتی گلم درد دارم نگفتم باغ بانم صبر دارم؟ گفتی شکستم غم دارم نگفتم قلبم پیش کش چشمانت؟ گفتی خیس و بی اشیانی نگفتم چترم باشد اشیانت؟ گفتی بارانی در کویر خشک نگفتم نهالم ببار من تن هام؟ گفتی خسته ای از این همه درد نگفتم تکیه گاهم سرت بر شانه هایم؟ گفتی دیگر تاب ماندنت نیست نگفتم بیا دور تر برویم؟ گفتی افکارت همه ویران است نگفتم با من فکرت ارام است؟ گفتی بیماری در بستر افتادی نگفتم درمانم جای ملالی نیست؟ گفتی این دنیا میزند سیلی نگفتم تنم باشد سپر بیا؟ گفتی شب هایت خیلی دل تنگ است نگفتم طلوعم درانتظار نگاهت ؟ گفتی بغضی در گلو داری نگفتم یارم تا صبح بیدارم؟ گفتی بی هم دم بی هم نفس هستی نگفتم هم دم من مونست هستم؟ گفتی از شب خیلی گله داری نگفتم هر شب تا صبح بیدارم؟ گفتی غریبه کیستی تو اخر نگفتم اشنایم باش بامن؟ خدایا شکست تمام وجودم وقتی که گفت من ... من جان دادم. وقتی گفت بیماری در بستر جسمش اینجا روحش پر پر پر پر شد گلم بر زمین اوفتاد.
نظرات شما عزیزان:
قلبم در یک ان از تپش ایستاد